گزیده ای از سفر به کربلا

ساخت وبلاگ

[Forwarded from سرای قلم]
گزیده ای از سفر به کربلا
۱: ساعت ۲۴ از تهران به سمت همدان به راه افتادیم. بنا بود دوستانی از سرا هم ما را همراهی کنند که متاسفانه نشد!
 به همراه دکتر و آقای حسینی به راه افتادیم.
 از همدان راه به دو قسمت تقسیم می شود، یکی به سمت کرمانشاه و دیگری به سمت سنندج.
مسیر راه ادامه می دهیم تا به گردنه ای ( گردنه صلوات آباد)می رسیم. در پاسخ به سوال دکتر مبنی بر اینکه کجا هستیم می گویم نزدیکی کرمانشاه، و حال انکه در ۵ کیلو متری سنندج بودیم( من چه کردی هستم که سنندج را نمی شناسم).
۲ ساعتی راهمان دور شد.
بعد از عبور از  کامیاران،به مرور به ایستگاههای صلواتی می رسیم که آنرا موکب می نامند(موکب در زبان عربی همان ایستگاههای صلواتی خودمان ست)
این موکب ها هم برای خود حکایت مفصلی دارد!
بعد از کرمانشاه تمامی راهها به سمت مهران بسته است. یکی از مامورین در پاسخ به چگونگی رسیدن به ایلام می گوید: ۳۵ کیلومتر جلوتر راهی وجود دارد، اما به کلام مامور اعتمادی نداریم و طی تماس های مکرر با ایلام ، بالاخره از مسیری که احتمالا منظور ان مامور هم بود، به سمت ایلام به راه می افتیم.
تا ایلام در سه نقطه مسیر را بسته اند و سماجت دکتر و گاه امتناع از دستور مامور مبنی بر برگشت به سمت کرمانشاه، در نهایت به ایلام رسیدیم.
تا ساعت ۲ بامداد که به سمت مرز به راه افتادیم، میهمان دوستان ایلامی دکتر بودیم، و ساعت ۲ بامداد به سمت مهران براه افتادیم.
 صحنه هایی زیبا، که تنها حسین ع می تواند آنرا خلق کند ، حیرت زده ام کرده بود، از خانواده ای که بدون گذرنامه و تنها و تنها به عشق حسین شان به راه افتاده بودند و در مسیر بازگشت با آنها روبرو شدیم، تا جوانی در نقطه صفر مرزی که می گفت حاضر ست ده ها ضربه باتوم بخورد اما اجازه دهند به آن طرف مرز برود، تا مردمی که دور مامور نیروی انتظامی جمع شده بودند و به هر روشی و طریقی متوسل می شدند بلکه بتوانند از مرز عبور کنند، جوانانی که روزها بود در مرز اطراق کرده بودند تا شاید کور سوی امیدی پیدا شود. اینها همان جوان هایی هستند که در استادیوم ها ادبیاتی خاص دارند، خدایا ادبیات استادیومی آن ها را باور کنم یا کلام مرزی شان را؟
 در بهت و حیرت بودم که صدای مامور گارد ویژه در گوشم طنین انداخت «ما با این لباس ها سردمان شده، شما چرا سردتان نیست؟»
حالا کمی کلام دکتر را که می گفت اوباما هم در ضیافت حسین دیگ غذا هم می زند ملموس تر می شد!
در نقطه صفر مرزی مهران، زندگی رنگی دیگر داشت،  براستی تا نبینی نمی توانی درکش کنی، و من در این دنیا غرق که خود را در یک موکب که اصفهانی ها برپایش کرده بودند یافتم. تمامی لحاظ شیرین به کنار، تا اینکه دکتر از بیتی که در محل موکب نقش بسته بود ایرادی گرفت، متولی انجا بدون هیچگونه تکبر و اتفاقا با اصرار از دکتر مدد می خواست تا اگر اشکالی در آن وجود دارد حل کند، میدانم اگر همین اتفاق در تهران ما می افتاد، حداقل یک ناسزا ولو در دل نثار دکتر می شد، اما اینجا...!!
۷: مجددا در مهران و در مسیر بازگشت چرخ دستی نظرم را جلب کرد که در آن از اسباب سفر تا کودکی در کنار مادربزرگ همگی براحتی جاخوش کرده بودند، و وقتی که چرخ دستی را به جلو هدایت می کرد، همه متحیر به آن نگاه می کردند، گویی اولین صحنه است که در این مکان به چشم می خورد و حال آنکه آنجا سرشار از این تصاویر بود.
حدودا از ساعت ۳ تا ۶ بامداد از مهران
تا نقطه صفر مرزی مداوم از این لحظات می دیدم و هر بار صحنه ای زیباتر از قبلی.
در مهران شخصی کتب نهج البلاغه را بساط کرده بود.
هر جلد 10000 تومان؟!!
دکنر از فروشنده پرسید که قیمت را درست می گویی؟!
 و فروشنده در پاسخ به دکتر می گوید که اصلا قیمت مهم نیست، مهم  استقرار هر یک از این کتب در خانه خلق الله است.
تا دلتان بخواهد تابلو هایی از این دست در مسیر دیدم، اما شاهکار این نقاش را در مسیر برگشت با جان و دلم لمس کردم.
در مهران، گاه و بیگاه صحنه هایی دیدم که تنها حسین می تواند نقاش آن باشد، اما در مسیر بازگشت، بعد از کرمانشاه به سمت همدان صحنه ای دیدم که دیگر آرام و قرارم را بهم ریخت!
در یکی از موکب های بین شهری، صفی برای دریافت سهمیه شام برپا بود، جوانی آمد و به بانی موکب گفت که به جای یک نفر سهمیه، به وی سهم دو نفر را بدهند، با این دلیل که بیماری در اتومبیل دارد. مسوول پخش غذا از تحویل دو سهم به وی خودداری کرد و جوان با صدایی بلند گفت که: گمان می کنی تو بانی این موکب هستی. صاحب غذا امام حسین است و تو فقط وظیفه پخش آن را داری و رفت.
دوستان جوانی که غذا را پخش می کرد، بعد از اینکه متوجه مسئله شدند هراسان به دنبال جوان شاکی دویدند که:"ببخشید اشتباه شده "

[Forwarded from سرای قلم]
جوان شاکی رفت و جوانان موکب را گویی دنیا بر سرشان آوار شده!
مات و مبهوت این داستان بودم که دکتر را گم کردم.
دکترکجا بود؟!
دکتر با یک کهنه به دست مشغول پاک کردن میز زائرین بود، گویی عمری در  رستوران کار کرده است. تنها دکتر نبود، خیلی های دیگری نیز بودند که به زعم من در جایگاه دکتر و مهندس بودند و حالا آمده بودند تا خدمتگزار زار حسین ع باشند. اینجا دنیا و کار دنیا تماما برعکس است. براستی که اینجا از زمین به آسمان می بارید.
 بالاخره این سفر به پایان رسید، اما سفری به یک گالری نقاشی که نقاش آن همه را مبهوت خود کرده. از اوباما و گاندی تا یک عالم از ۱۴۰۰ سال قبل تا امروز.

حالا می توانم معنی این جمله
 «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست»
را کمی درک کنم. البته اگر توانستم به حداقلی از درک رسیده باشم.

مسعود مویدی
۴ آذر ۹۵

[رهبری بی مسوولیت، هیچ است....
ما را در سایت [رهبری بی مسوولیت، هیچ است. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmmoayedia بازدید : 284 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت: 2:09